راویان دفاع مقدس گرد هم آمدند / شبی که روایت، دوباره اسلحه شد
آغاز جلسه با سکوتی بود که میان صندلیهای ساده و نگاههای منتظر جاری بود. نور چراغ بر چهرههایی میافتاد که رد سالهای سنگر را بر خود داشتند. کلمات هنوز نیامده بودند، اما حس آمدن خاطرهها، مثل قدمهای آرامی که از دور نزدیک میشود، در فضا جریان داشت.
مردان سپیدمو، چهرههایی آفتابسوخته و زنانی که قامتشان تفسیر صبر بود، گرد آمده بودند. دفتر نماینده ولیفقیه در البرز آن شب، به سنگر بیپایان بدل شده بود. اداره کل حفظ آثار و ارزشهای دفاع مقدس، این گردهمایی را به مناسبت ولادت امام حسن عسگری(ع) برگزار کرده بود، اما هدف، زنده کردن روایتهایی بود که غبار سالیان بر آنها ننشسته است.
موج نخست روایتها بیپرده و بیتشریفات آغاز شد. صدای رزمندهای، هنوز رگههای فریاد عملیات را داشت: «سرمای کشنده قمیش… برای گرم شدن تیربار شلیک میکردیم.» قاطری که خود را از صخره انداخت، قابلمهای جوشیده با خرج آرپیجی، و چهار روز گرسنگی پیش از یافتن نان؛ جزئیاتی که جنگ را فراتر از میدان، به روایت انسانیت بدل میکرد.
زنی با چادر مشکی و چشمانی بارانخورده گفت از شبهایی که زنان پشت جبهه، آستین بافتنی را بازتر میبافتند تا رزمنده راحتتر بجنگد. جملهی «پدرم رو به مادرم گفت خیالم راحت باشد…» برای همه روشن کرد خاطرات چه بُعدی دارند.
برخی روایتها تیغ داشتند؛ از سپر انسانی کردن جوانان توسط دشمن گفتند و تلاش معاندین برای فروکاستن رزمندگان به «آموزشدیدگان پهلوی» یا «پشیمانان جنگ». حاج آقا حسینی همدانی تأکید کرد: «اگر ما نگوییم، دشمن میگوید و جای مظلوم و ظالم را عوض میکند. شناخت ضدروایت، گام اول روایت درست است.»
تصویرها یکی پس از دیگری نقش بست: رزمندهای در اتوبان العماره-بصره که دید فاطمه زهرا(س) بر بالای سرشان است؛ آرپیجیزنی مقابل تانک دشمن؛ راننده آمبولانسی که شهید گمنام مسیرش را عوض کرد؛ مادری که با دیدن تابوت، آن را لمس کرد و با شهید سخن گفت.
روایت عملیات رمضان، گرمای تیرماه و گرد و خاک را چنان زنده کرد که حتی کولر سالن کوتاه آمد. یکی گفت: «گفتم وجعلنا و رد شدم؛ تانک روبروم بود.» درک شد که برخی کلمات در معرکهی مرگ و زندگی معنای دیگری دارند.
نشست تنها بازخوانی گذشته نبود؛ هشدار بود. دشمن، پروژه ضدروایت را جدی گرفته و اگر این خاطرات هدفمند گفته نشود، تحریف حقایق را میبلعد. حاج آقا افزود: «قصه دشمن را بشناسید و پادزهر بسازید. جنگ ایران و عراق، تحمیلی بر دو ملت بود، نه دعوای قومی. بعث حتی منتخب مردم عراق هم نبود.»
زمزمه امید نیز جاری شد؛ از این گفتند که روایت دفاع مقدس باید امیدآفرین باشد، قصهها باید تراش خورده و بر جان مخاطب بنشینند. حاج آقا یادآوری کرد که از هفته اول حضورش پیشنهاد داده بود: «بین نماز جمعه و عصر، خاطره یا وصیتنامه شهید خوانده شود.»
آن شب، دفتر نماینده ولیفقیه فقط محل جلسه نبود؛ خاکریزی مشترک بود برای جنگ با دشمنی دیگر: فراموشی. وقتی حضار از جا بلند شدند، حس پایان نبود؛ گویی آماده رفتن به خط مقدم جبهه روایت بودند.
بیرون، هوای مهرماه خنک بود، اما حرارت کلمات در جان شرکتکنندگان مانده بود. کرج، در یک شب پاییزی، دوباره هشت سال دفاع را زنده کرد؛ نه بر خاک خرمشهر و قمیش، بلکه در ذهن و زبان راویان، جایی که روایت، دوباره اسلحه شد.